از همون لحظه اول که با پدر و مادرم وارد سالن مهمانی شدم چشمم بهش افتاد و شور و هیجانی توی دلم به پا کرد !!! طول سالن را طی کردم و روی یک صندلی نشسته دوباره نگاهش کردم ، درست روبروی من بود ! این بار یک چشمک بهش زدم و لبخند زدم و یواشکی به اطرافم نگاه کردم تا کسی منو ندیده باشد ، کسی متوجه من نبود ! خودم را بی تفاوت مشغول حرف زدن کردم ولی چند لحظه بعد بی اختیار چشمم را بهش انداختم و بهش نگاه کردم ، چه جذاب و زیبا و با نفوذ بود !!! دوباره او چشمک زد بیشتر هیجان زده شدم و به خودم گفتم که از فکرش بیایم بیرون ، باز هم مشغول گوش دادن به حرف های بقیه بودم ولی حواسم به آن طرف سالن بود !!! می خواستم برم پیشش ولی خجالت می کشیدم ، جلوى والدین و صاحب خانه !!! حتماً اگر جلو و پیشش مى رفتم با خودشون مى گفتند : عجب پسر پررویی !
توی دوراهی عجیبی مانده بودم و دیگه طاقتم تمام شده بود ! دل به دریا زدم و گفتم : هر چه باداباد ، بلند شدم و با لبخند به طرفش نگاه کردم ، وقتی بهش رسیدم با جرات تمام دستم رو به طرفش دراز کردم ؟
آن را برداشتم و گذاشتمش توی دهنم ، به به ! عجب شیرینی خامه ای خوشمزه ای بود !
نظرات شما عزیزان:
bahar
ساعت9:11---10 مهر 1390
واقعا نوشته هات محشرهپاسخ:
ممونم
mohamad
ساعت22:29---9 مهر 1390
ای شیکمو...................
حانیه
ساعت10:24---9 مهر 1390